میدونید چی شده نه نمیدونید
نمیدونید برای افرینش چه اتفاق خوش ایندی افتاده...
الان خیلی خیلی خوشحاله...
بعد از تلاش های فراوان...
بعد از ناامیدی ها وشکست ها...
بعد از اشک ها و گریه ها...
بعد از چل و دیوونه شدن هام...
بعد از امتحان های مکرر و
بعد از به این در و اون در زدن هام و
بعد از خودکشی هایم...
بعد از فکر کردن هایم و فشار زیاد اوردن به مغزم و
بعد از این سایت و اون سایت رفتن هایم...
بعد از تلاش های نا موفق شیطان رانده شده...
بعد از تلاش های نا موفق جن های بد ذات...
بعد از ماه ها...
بعد از سالها...
و بالاخره... بگم الان میگما...
تا اینکه...
اخ راستیییییییی "دیروز برف زیادی اومد تو شهرستانمون
نه پس...
لابد فکر کردید تهرانیم...
انقدر اومد ...
پریروزم اومد ماشائ الله
من یه ادم برفی (مادربزرگ)ساختم...البته پریروز...
نمی خواستم مادربزرگ بشه
به پسر ابجیم و
دختر خاله ام و
دختر داداشم گفتم
بیایید کمک خیرات سرم...
میثم پسر ابجیم
هنوز دست به برف نزده بودم مثل فش فشه از راه رسید...
بشنوید از دختر داداشم فاطمه ی 4ساله و 7ماه...
وقتی بدنه ی ادم برفی رو درست کردیم "یکم هم میثم کمکم کرد" تشریف اورد...
خسته نباشی...
گفتم بیایید کمک مثل اینکه من کارگردان و مدیر هستما...
میثم:اوه اوه اوه کارگردان...
منم :نه پس کارگر
میثم به جای اینکه کمک خالش بکنه میگه
خاله من با فاطمه میریم ادم برفی درست میکنیم
به میثم گفتم الان که اومده فقط لابد یک مشت برف برمیداره میچسبونه به این ادمهه
میثم گفت:اره ده
بعد حسابی خندیدیم
خب اونم بچس دیگه...
دختر خاله ام مریم زودتر از بقیه اومد
اما زودتر از بقیه هم رفت میدونید چرا؟
بنده خدا به خاطر اتفاقی دستش بخیه خورده بود
گفتم چقدم اومدی کمک
بچممم میگفت :ای خدا خب جا بخیه ام درد میکنه
امتحانم داشت ... (الان چه وقته امتحانه توی این سرما و زمستون معلمها هم یه چیزیشون میشه ها!!!)